شعر ولایی

شعر ولایی
و سیعلم الّذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون ...

 

زينب چو ديد پيكرى اندر ميان خون‏
چون آسمان و زخم تن از انجمش فزون‏

بيحد جراحتى، نتوان گفتنش كه چند
پامال پيكرى، نتوان ديدنش كه چون

خنجر در او نشسته چو شهپر كه در هماى
پيكان ازو دميده چو مژگان كه از جفون

گفت: اين به خون تپيده نباشد حسين من‏
اين نيست آن كه در بر من بود تاكنون‏

يكدم فزون نرفته كه رفت از كنار من‏
اين زخمها به پيكر او چون رسيد؟ چون؟

گر اين حسين؛ قامت او از چه بر زمين؟
ور این حسین؛ رایت او از چه سرنگون؟

گر اين حسينِ من؛ سر او از چه بر سنان؟‏
ور اين حسينِ من؛ تن او از چه غرق خون؟

يا خواب بوده‏ ام من و گم گشته است راه
يا خواب بوده آن كه مرا بوده رهنمون

می گفت و مى‏گريست كه جانسوز ناله‏ اى‏
آمـد ز حنجــر شه لــب تشنــگان بــرون‏

كاى عندليــب گلشـــن جــــان؛ آمدى، بيا
ره گم نگشته خوش به نشان آمدى، بيا

***

آمد به گوش دختر زهرا چو اين خطاب‏
از ناقه خويش را به زمين زد به اضطراب‏

چون خاك، جسم پاك برادر به بر كشيد
بر سينه‏ اش نهاد رخ خود، چو آفتاب‏

گفت: اى گلو بريده! سر انورت كجاست؟
وز چيست گشته پيكر پاكت به خون خضاب؟

اى مير كاروان گه آرام نيست، خيز!
ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب‏

من يك تنِ ضعيفم و يك كاروان اسير
وين خلق بی حميّت و دهری پر انقلاب‏

از آفتاب‏ پوشمشان؛ يا زچشم خلق؟‏
اندوه دل نشانمشان؛ يا كه التهاب؟

زين‏العباد را ز دو آتش كباب بين
سوز تب از درون و برون تاب آفتاب‏

گر دل به فرقت تو نهم، كو شكيب و صبر؟
ور بی تو رو به شام کنم، کو توان و تاب؟

دستم ز چاره كوتــه و راه دراز پيش‏
نه عمر من تمام شود، نه جهان خراب‏

لختى چو با برادر خود شرح راز كرد
رو در نجف نمود و سرِ شكوه باز كرد

***

كاى گوهرى كه چون تو نپرورده نُه صدف‏
پروردگانت زار و تو آســوده در نجف؟

دارى خبر كه نور دو چشم تو شد شهيد
افتاد شاهباز تو از شـرفه ی شرف‏

تو ساقى بهشتى و كوثر به دست توست‏
وين كودكان زار تو از تشنگى تلف

اين اهل بيت توست بدين گونه دستگير
اى دستگير خلق! نگاهى به اين طرف‏

اين نور چشم توست كه ناوك زنان شام‏
دورش كمان گشاده چو مژگان كشيده صف‏

چندين هزار تن، قدرانداز و از قضا
با آن همه خطا همه را تير بر هدف‏

هر جا روان ز سرو قدى جويى از گلو
هر سو جدا ز تا جورى دستی از كتف‏

تا كى جوار نوح لب نوحه برگشا
يعقوب سان بنال كه شد يوسفت ز كف‏

چو نوح برگروه و چو يعقوب بر همه‏
نفرينِ «لاتذر» كن و افغانِ وا اسف‏

چندین چو شكوه‏هاى دلش بر زبان گذشت‏
زان تن ز بیم طعنه ی شمر و سنان گذشت

 

شاعر : وصال شیرازی
شادی روح شاعر صلوات ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: <-TagName->
[ دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, ] [ 17:44 ] [ سید عبدالرضا هاشمی ] [ ]
درباره وبلاگ

از مژه قلم دارم و از اشک مرکّب تا عکس تو را نقش زنم بر صحف شب گریم به مه و سال و شب و روز مرتّب دست منو دامان تو یا حضرت زینب ( س )
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شعر ولایی و آدرس jabraileshgh.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





امکانات وب

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 190
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 190
بازدید ماه : 1360
بازدید کل : 40804
تعداد مطالب : 80
تعداد نظرات : 17
تعداد آنلاین : 1

..